در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر پایه‌ی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجه‌ی سلطان نشان راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشه‌ی قهرت بقم ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبله‌ی عالم شود در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر