در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهربن مظفر هنگام معاودت به نیشابور

چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی خاطر من از تفکر خامه‌ی من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ ناله‌ی آن از نوایب زار چون آواز زیر