چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
|
|
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
|
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
|
|
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
|
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم به خواب
|
|
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
|
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کردهاند
|
|
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
|
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
|
|
شکل او شد افضلالاشکال و هو المستدیر
|
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
|
|
لون او شد احسنالالوان و هو المستنیر
|
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
|
|
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
|
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
|
|
خاطر من از تفکر خامهی من از صریر
|
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
|
|
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
|
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بیزبان
|
|
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
|
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
|
|
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
|
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
|
|
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
|
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
|
|
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
|
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
|
|
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
|
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
|
|
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
|
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
|
|
نالهی آن از نوایب زار چون آواز زیر
|