به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
|
|
به دست حادثه منشور در دم منشور
|
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
|
|
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
|
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
|
|
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
|
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
|
|
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
|
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
|
|
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
|
بضیاء دولت و دین خواجهی جهان منصور
|
|
که هست عالم فانی به ذات او معمور
|
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
|
|
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
|
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
|
|
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
|
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
|
|
به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
|
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
|
|
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
|
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
|
|
ز چشمخانهی باز آشیانهی عصفور
|
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
|
|
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
|
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
|
|
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
|
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
|
|
کتابت تو چرا شد چو لل منثور
|
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
|
|
خدای زنده نگردانش به نفخهی صور
|
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
|
|
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
|
بزرگوارا من بنده و توابع من
|
|
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
|
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
|
|
همی به راز گشادن نباشدم دستور
|
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
|
|
همی به پرده دریدن نداردم معذور
|
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
|
|
که روزگار بود در بنات دهر قصور
|