در مدح صاحب ناصرالدین نصرة الاسلام ابو المناقب

ندارد هیچ حاصل عقل کلی که نه در ذهن او آن هست حاضر
خطابش منهی آمال عاقب عتابش داعی آجال قاهر
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست به دیوانش اندرون انکار منکر
دهد پیشش گواهی در مظالم رگ و پی بر فجور مرد فاجر
قضا تاویل سهم او ندارد حریف خویش بشناسد مقامر
بر از گردون تاسع کرد مفروض ز قدر او خرد گردون عاشر
قدر تقدیر قدر او نداند مقدر کی بود هرگز مقدر
ایا آرام خاکت در نواهی و یا تعجیل بادت در اوامر
بیان از وصف انعام تو عاجز زبان از شکر اکرام تو قاصر
ره درگاه تو گویی مجره است ز سیم سایلت وز زر زایر
گر از جود تو گیتی دانه سازد به دام او درآید نسر طایر
ور از لطف تو تن مایه پذیرد چو روحش درنیابد حس باصر
نیارد چون تو گردون مدور نزاید چون تو ایام مسافر
به فرمان بردن اندر شرع مامور به فرمان دادن اندر حکم آمر
عمارت یافت از عدلت زمانه زمانه هست معمور و تو عامر
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم چنان چون مار موسی سحر ساحر
اگر مسعود ناصر تربیت داد عیاضی را به خلعتهای فاخر
مرا آن داد جاهت کان ندادست عیاضی را دو صد مسعود ناصر
وگر چند اندرین مدت ندیدست کسم در خدمتت الا بنادر
به یاد آن حقوق مکرماتت زبانها دارم از خلق تو شاکر