ندارد هیچ حاصل عقل کلی
|
|
که نه در ذهن او آن هست حاضر
|
خطابش منهی آمال عاقب
|
|
عتابش داعی آجال قاهر
|
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست
|
|
به دیوانش اندرون انکار منکر
|
دهد پیشش گواهی در مظالم
|
|
رگ و پی بر فجور مرد فاجر
|
قضا تاویل سهم او ندارد
|
|
حریف خویش بشناسد مقامر
|
بر از گردون تاسع کرد مفروض
|
|
ز قدر او خرد گردون عاشر
|
قدر تقدیر قدر او نداند
|
|
مقدر کی بود هرگز مقدر
|
ایا آرام خاکت در نواهی
|
|
و یا تعجیل بادت در اوامر
|
بیان از وصف انعام تو عاجز
|
|
زبان از شکر اکرام تو قاصر
|
ره درگاه تو گویی مجره است
|
|
ز سیم سایلت وز زر زایر
|
گر از جود تو گیتی دانه سازد
|
|
به دام او درآید نسر طایر
|
ور از لطف تو تن مایه پذیرد
|
|
چو روحش درنیابد حس باصر
|
نیارد چون تو گردون مدور
|
|
نزاید چون تو ایام مسافر
|
به فرمان بردن اندر شرع مامور
|
|
به فرمان دادن اندر حکم آمر
|
عمارت یافت از عدلت زمانه
|
|
زمانه هست معمور و تو عامر
|
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم
|
|
چنان چون مار موسی سحر ساحر
|
اگر مسعود ناصر تربیت داد
|
|
عیاضی را به خلعتهای فاخر
|
مرا آن داد جاهت کان ندادست
|
|
عیاضی را دو صد مسعود ناصر
|
وگر چند اندرین مدت ندیدست
|
|
کسم در خدمتت الا بنادر
|
به یاد آن حقوق مکرماتت
|
|
زبانها دارم از خلق تو شاکر
|