در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایه‌ی تغیر تو بر جهان فتد در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک هم سوی تو به دیده‌ی احول کند نظر
چون زاب تیغ دوده‌ی سلجوق بیخ ملک کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی ای مادر جهان به جهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند چونان که سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر