طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد
|
|
فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
|
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
|
|
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
|
ور سایهی تغیر تو بر جهان فتد
|
|
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
|
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک
|
|
هم سوی تو به دیدهی احول کند نظر
|
چون زاب تیغ دودهی سلجوق بیخ ملک
|
|
کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
|
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ
|
|
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
|
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
|
|
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
|
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی
|
|
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
|
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی
|
|
ای مادر جهان به جهانی همه هنر
|
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
|
|
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
|
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
|
|
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
|
عقلی مجرد آمده در حیز جهت
|
|
روحی مقدس آمده در صورت بشر
|
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر
|
|
با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
|
میبود تا به عهد تو بیچاره منتظر
|
|
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
|
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن
|
|
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
|
گردان به گرد کوی زمانه زمانهایست
|
|
با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
|
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر
|
|
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
|
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
|
|
کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
|
خود خاک درگه تو حکایت همی کند
|
|
چونان که سطح آب حکایت کند صور
|
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود
|
|
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
|