در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید نظمی چنان که دانی رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در

ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضله‌ی دل ودست تو ساختست در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش بردوختست از ابره‌ی افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام وان در طباق دیده‌ی نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم با انگبین همی نبرد دوستی به سر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر چون موم نرم سجده‌ی طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست هستی و نیستیش به یک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر