زمان خویش به توفیق او سپرده قضا
|
|
عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
|
نه از موافقت او قضا بتابد روی
|
|
نه از متابعت او قدر بپیچد سر
|
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
|
|
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
|
کزین کنند عروسان خلد را یاره
|
|
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
|
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
|
|
وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
|
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
|
|
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
|
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
|
|
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
|
وگر سخای مصور ندیدهای هرگز
|
|
گه عطا به کف راد او یکی بنگر
|
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
|
|
همیشه سایل او را زمین راهگذر
|
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
|
|
و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
|
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
|
|
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
|
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
|
|
بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
|
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
|
|
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
|
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
|
|
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
|
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل
|
|
به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
|
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
|
|
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
|
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح
|
|
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
|
وجود جود و سخا بیکف تو ممکن نیست
|
|
نه ممکن است عرض در وجود بیجوهر
|
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
|
|
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
|
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی
|
|
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
|