در مدح نظام‌الملک صدرالدین محمد میراب مرو

شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی به درازی که گفتی هردم سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
گهی ز گریه‌ی من پر فزغ شدی گردون گهی زناله‌ی من پر جزع شدی کشور
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور ز آه ناله‌ی من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه عقیق ناب چکانیده بر صحیفه‌ی زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر