در مدح شمس‌الدین اغل بیک

دوش در هجر آن بت عیار تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لاله‌ی خودرنگ اشکم از غم چو لل شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه دهنم خشک و دیده طوفان‌بار
گاه چون شمع قوت آتش تیز گاه چون زیر جفت ناله‌ی زار
دست بر سر زنان همی گفتم کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا روزکی چند بی‌غمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی روی زی درگه خداوند آر