دوش در هجر آن بت عیار
|
|
تا به روزم نبود خواب و قرار
|
همه با ماه و زهره بودم انس
|
|
همه با آه و ناله بودم کار
|
نه کسی یک زمان مرا مونس
|
|
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
|
همه بستر ز اشک من رنگین
|
|
همه کشور ز آه من بیدار
|
رخم از خون چو لالهی خودرنگ
|
|
اشکم از غم چو لل شهوار
|
بر و رویم ز زخم دست کبود
|
|
دل و جانم به تیر هجر فکار
|
رخم از رنج زرد همچو ترنج
|
|
دلم از درد پاره همچو انار
|
نفسم سرد و سینه آتشگاه
|
|
دهنم خشک و دیده طوفانبار
|
گاه چون شمع قوت آتش تیز
|
|
گاه چون زیر جفت نالهی زار
|
دست بر سر زنان همی گفتم
|
|
کای فلک دست از این ضعیف بدار
|
تن بفرسود چند ازین محنت
|
|
جان بپالود چند از این آزار
|
تا کی این جور کردن پیوست
|
|
چند از این نحس بودن هموار
|
برگذر از ره جفا و مرا
|
|
روزکی چند بیغمی بگذار
|
طاقتم نیست از خدای بترس
|
|
بیش ازینم به دست غم مسپار
|
این همی گفتم و همی کردم
|
|
خاک بر سر ز گنبد دوار
|
یار چون نالهای من بشنید
|
|
گفت با من به سر در آن شب تار
|
مکن ای انوری خروش و جزع
|
|
که شدت بخت جفت و دولت یار
|
بار انده مکش که بار دگر
|
|
برهانیدت ایزد از غم و بار
|
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
|
|
راه بنمود بخت، باک مدار
|
به تو آورد سعد گردون روی
|
|
روی زی درگه خداوند آر
|