ای به خوبی و خرمی چو بهار
|
|
گشته در دیدها بهار نگار
|
عرصهی صحن تو بهشت هوا
|
|
ذروهی سقف تو سپهر عیار
|
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
|
|
وز بهشتت به نزهت آمده عار
|
گشته باطل ز عکس دیوارت
|
|
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
|
در تو از مشکلات موسیقی
|
|
هرچه تقریر کرده موسیقار
|
کرده زان پس مکرران صدات
|
|
هم بر آن پرده سالها تکرار
|
معتدل عالمی که در تو طیور
|
|
همه هم ساکناند و هم طیار
|
بلعجب عرصهای که در تو وحوش
|
|
همه هم ثابتند و هم سیار
|
کرگ تو پیل کشته بر تارک
|
|
باز تو کبک خسته در منقار
|
شیر و گاو تو بینزاع و غضب
|
|
ابدالدهر مانده در بیکار
|
تیغ ترکان رزمگاه ترا
|
|
آسمان کرده ایمن از زنگار
|
جام ساقی بزمگاه ترا
|
|
میپرستان نه مست و نه هشیار
|
موج در جوی تو فلک سرعت
|
|
مرغ بر بام تو ملک هنجار
|
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
|
|
چند کرت عصا و پا افزار
|
عمرها در عمارتت بوده
|
|
دهر مزدور و آسمان معمار
|
سحر نقش ترا نموده سجود
|
|
مردم دیدها هزار هزار
|
بزمگاه ترا هلال قدح
|
|
همه وقتی پر آفتاب عقار
|
دیلم و ترک رزمگاه ترا
|
|
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
|
رمح این چون شهاب آتشسوز
|
|
تیغ آن چون مجره گوهردار
|
وحش و طیر شکارگاه ترا
|
|
خامه بیاضطراب داده قرار
|