در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

دی بامداد عید که بر صدر روزگار هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنه‌ی که میدهدم باز طیرگی تا بذله‌ی که می‌کندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار