در مدح عمادالدین فیروز شاه

شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را حکمش به عمل باز برد عامل جان را
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه جز خارج او نیز نزول حدثان را
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک جز داخل او نیز ردیف سرطان را
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم در قبضه‌ی شمشیر نشاندی دبران را
ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام خباز گه جلوه‌گری هیت نان را
جز عرصه‌ی بزم گهرآگین تو گردون هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی هم کاسه کجا دید فنای عطشان را
آن را که تب لرزه‌ی حرب تو بگیرد عیسی نتند بر تن او تار توان را
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد آبستنی نار دهد مادر کان را
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را
از ناصیه‌ی کاه‌ربا گرچه طبیعیست سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را
در گاز به امید قبول تو کند خوش آهن الم پتک و خراشیدن سان را
انصاف تو مصریست که در رسته‌ی او دیو نظم از جهت محتسبی داد دکان را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را
جاه تو جهانیست که سکان سوادش در اصل لغت نام ندانند کران را
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را