کارها بود در این کارگه اخضر
|
|
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
|
سر این رشته گرفتی و ندانستی
|
|
که هریمنش گرفتست سر دیگر
|
موجها کرده مکان در لب این دریا
|
|
شعلهها گشته نهان در دل این مجمر
|
تو ندانم به چه امید نهادستی
|
|
کالهی خویش در این کشتی بی لنگر
|
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
|
|
دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر
|
به نگردد دگر آزردهی این پیکان
|
|
برنخیزد دگر افتادهی این خنجر
|
در شیطان در ننگست، بر آن منشین
|
|
ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر
|
آشیانها به نمیریخته این باران
|
|
خانمانها به دمی سوخته این اخگر
|
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
|
|
که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر
|
میروی مست ز بیغوله و میید
|
|
با تو این دزد فریبندهی غارتگر
|
سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی
|
|
خنک آن دیده که نغنود درین بستر
|
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
|
|
ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر
|
بی خبر میرود این شبرو بی پروا
|
|
ناگهان میکشد این گیتی دون پرور
|
هوشیاری نبود در پی این مستی
|
|
جهد کن تا نخوری باده از این ساغر
|
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
|
|
کور را کور نشد هیچگهی رهبر
|
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
|
|
چند چون مور بهر پای فشاندن سر
|
همچو طاوس بگلزار حقیقت شو
|
|
همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر
|
کشتهی حرص نیاورد بر تقوی
|
|
لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر
|
چند با اهرمن تیرهدلی همره
|
|
نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر
|
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین
|
|
دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر
|