دل اگر توشه و توانی داشت

دل اگر توشه و توانی داشت در ره عقل کاروانی داشت
دیده گر دفتر قضا میخواند ز سیه کاریش امانی داشت
رهزن نفس را شناخته بود گنجهایش نگاهبانی داشت
کشت و زرعی به ملک جان میکرد بی نیاز از جهان، جهانی داشت
گوش ما موعظت نیوش نبود ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت
ما در این پرتگه چه میکردیم مرکب آز گر عنانی داشت
با چنین آتش و تف و دم و دود کاشکی این تنور نانی داشت
آزمند این چنین گرسنه نبود اگر این سفره میهمانی داشت
همه را زنده می‌نشاید گفت زندگی نامی و نشانی داشت
داستان گذشتگان پند است هر که بگذشت داستانی داشت
رازهای زمانه را میگفت در و دیوار گر زبانی داشت
اشکها انجم سپهر دلند این زمین نیز آسمانی داشت
تن بدریوزه خوی کرد و ندید که چو جان گنج شایگانی داشت
خیره گفتند روح گنج تن است گنج اگر بود، پاسبانی داشت
تن که یک عمر زنده‌ی جان بود هرگز آگه نشد که جانی داشت
آنچنان شو که گل شوی نه گیاه باغ ایام باغبانی داشت
نیکبخت آن توانگری که بدل غم مسکین ناتوانی داشت
چاشت را با گرسنگان میخورد تا که در سفره نیم نانی داشت
زندگانی تجارتی است کاز آن همه کس غبنی و زیانی داشت
بوریاباف بود جوله‌ی دهر نه پرندی نه پرنیانی داشت