شبان آز را با گلهی پرهیز انسی نیست
|
|
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را
|
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
|
|
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را
|
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
|
|
ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را
|
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
|
|
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را
|
بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
|
|
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را
|
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
|
|
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را
|
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
|
|
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را
|
نشان پای روباه است اندر قلعهی امکان
|
|
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را
|
تو گه سرگشتهی جهلی و گه گم گشتهی غفلت
|
|
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را
|
ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد
|
|
تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را
|
رحیل کاروان وقت میبینند بیداران
|
|
برای خفتگان میزن درای کاروانی را
|
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
|
|
نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را
|
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
|
|
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
|
تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی
|
|
بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را
|
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
|
|
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را
|
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
|
|
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را
|
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
|
|
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را
|
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
|
|
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را
|
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
|
|
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
|
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
|
|
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
|