آموزگار خلق شدیم اما
|
|
نشناختیم خود الف و با را
|
بت ساختیم در دل و خندیدیم
|
|
بر کیش بد، برهمن و بودا را
|
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
|
|
اول بسنج قوت اعضا را
|
از خاک تیره لاله برون کردن
|
|
دشوار نیست ابر گهر زا را
|
ساحر، فسون و شعبده انگارد
|
|
نور تجلی و ید بیضا را
|
در دام روزگار ز یکدیگر
|
|
نتوان شناخت پشه و عنقا را
|
در یک ترازو از چه ره اندازد
|
|
گوهرشناس، گوهر و مینا را
|
هیزم هزار سال اگر سوزد
|
|
ندهد شمیم عود مطرا را
|
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
|
|
نفروختست اطلس و خارا را
|
ظلم است در یکی قفس افکندن
|
|
مردار خوار و مرغ شکرخا را
|
خون سر و شرار دل فرهاد
|
|
سوزد هنوز لالهی حمرا را
|
پروین، بروز حادثه و سختی
|
|
در کار بند صبر و مدارا را
|