ای دل عبث مخور غم دنیا را

بشناس ایکه راهنوردستی پیش از روش، درازی و پهنا را
خود رای می‌نباش که خودرایی راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی بر چرخ بر فراشت مسیحا را
آنکس ببرد سود که بی انده آماج گشت فتنه‌ی دریا را
اول بدیده روشنی آموز زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بسکه طبیب او بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخه‌ی هستی را فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه نبود ضرور چهره‌ی زیبا را
عاقل بوعده‌ی بره‌ی بریان ندهد ز دست نزل مهنا را
ای نیک، با بدان منشین هرگز خوش نیست وصله جامه‌ی دیبا را
گردی چو پاکباز، فلک بندد بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی بمن آموزی خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم در کشی و خواهی باغ بهشت و سایه‌ی طوبی را
نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهره‌ی رنگین را بگذاشتیم لل لالا را