خود از بلخ زی زابلستان کشید
|
|
بیابان گذارید و سیحون بدید
|
به ز اول نشستست مهمان زال
|
|
برین روزگاران برآمد دو سال
|
به بلخ اندرون است لهراسپ شاه
|
|
نماندست از ایرانیان و سپاه
|
مگر هفتصد مرد آتشپرست
|
|
همه پیش آذر برآورده دست
|
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
|
|
از آهنگداران همینند و بس
|
مگر پاسبانان کاخ همای
|
|
هلا زود برخیز و چندین مپای
|
مهان را همه خواند شاه چگل
|
|
ابر جنگ لهراسپشان داد دل
|
بدانید گفتا که گشتاسپ شاه
|
|
سوی نیمروز او سپردست راه
|
به ز اول نشستست با لشکرش
|
|
سواری نه اندر همه کشورش
|
کنون است هنگام کین خواستن
|
|
بباید بسیچید و آراستن
|
پسرش آن گرانمایه اسفندیار
|
|
به بند گران اندرست استوار
|
کدام است مردی پژوهنده راز
|
|
که پیماید این ژرف راه دراز
|
نراند به راه ایچ و بیره رود
|
|
ز ایران هراسان و آگه رود
|
یکی جادوی بود نامش ستوه
|
|
گذارند راه و نهفته پژوه
|
منم گفت آهسته و نامجوی
|
|
چه باید ترا هرچ باید بگوی
|
بفرمود و گفتش به ایران خرام
|
|
نگهبان آتش ببین تا کدام
|
پژوهندهی راز پیمود راه
|
|
به بلخ گزین شد که بدگاه شاه
|
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
|
|
پرستندهیی دید و لهراسپ را
|
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
|
|
به رخ پیش او بر زمین را برفت
|
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
|
|
از اندوه دیرینه آزاد گشت
|