آمدن جاماسپ به نزد اسفندیار

ز باره‌ی چمنده فرود آمدند گوو پیر هر دو پیاده شدند
بپرسید ازو فرخ اسفندیار که چون است شاه آن گو نامدار
خردمند گفتا درست است و شاد برش را ببوسید و نامه بداد
درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو بیراه کرد
خردمند را گفتش اسفندیار چه بینی مرا اندرین روی کار
گراید ونک با تو بیایم به در نه نیکو کند کار با من پدر
وراید ونک نایم به فرمانبری برون کرده باشم سر از کهتری
یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیره خیر
خردمند گفت ای شه پهلوان بدانندگی پیروبختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر به از جور مهتر پسر بر پدر
بیایدت رفتن چنین است روی که هرچ او کند پادشاه است اوی
برین برنهادند و گشتند باز فرستاده و پور خسرو نیاز
یکی جای خوبش فرود آورید به کف برگرفتند هر دو نبید
به پیشش همی عود می‌سوختند توگفتی همی آتش افروختند
دگر روز بنشست بر تخت خویش ز لشکر بیامد فراوان به پیش
همه لشکرش را به بهمن سپرد وزآنجا خرامید با چند گرد
بیامد به درگاه آزاده شاه کمر بسته و بر نهاده کلاه