بدگویی کردن گرزم از اسفندیار

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی جهانی سوی او نهادست روی
برآن است اکنون که بندد ترا به شاهی همی بد پسندد ترا
ترا گر بدست آورد زود بست کند مرجهان را همه زیر دست
تو دانی که آن است اسفندیار که او را به رزم اندرون نیست یار
چنو حلقه کرد آن کمند بتاب پذیره نیارد شدن آفتاب
کنون از شنیده بگفتمت راز تو به‌دان کنون رای و فرمان تراست
چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند
چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت و ز پور کینه گرفت
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد ابی بزم بنشست با باد سرد
از آن بدسگالش نیامدش خواب ز اسفندیارش گرفته شتاب
چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره ببد ناپدید
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را کجا بیش دیدست لهراسپ را
بدو گفت شو پیش اسفندیار بخوان و مر او را به ره باش یار
بگویش که برخیز ونزد من آی چو نامه بخوانی به ره بر مپای
که کار بزرگست پیش اندرا تو پایی همی این همه کشورا
یکی کار اکنون همی بایدا که بی تو چنین کار برنایدا
نوشته نوشتش یکی استوار که ای نامور فرخ اسفندیار
فرستادم این پیر جاماسپ را که دستور بد شاه لهراسپ را
چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا برستور نوند
اگر خفته‌ای زود برجه به پای وگر خود به پایی زمانی مپای