ببستیم کشتی و بگرفت باژ
|
|
کنونت نشاید ز ما خواست باژ
|
که ما راست گشتیم و ایزدپرست
|
|
کنون زندو استا سوی ما فرست
|
چو شه نامهی شهریاران بخواند
|
|
نشست از بر گاه و یاران بخواند
|
فرستاد زندی به هر کشوری
|
|
به هر نامداری و هر مهتری
|
بفرمود تا نامور پهلوان
|
|
همی گشت هر سو به گرد جهان
|
به هرجا که آن شاه بنهاد روی
|
|
بیامد پذیره کسی پیش اوی
|
همه کس مر او را به فرمان شدند
|
|
بدان در جهان پاک پنهان شدند
|
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
|
|
گشاد از میان باز زرین کمرش
|
به شادی نشست از بر تخت و گاه
|
|
بیاسود یک چندگه با سپاه
|
برادرش را خواند فرشید ورد
|
|
سپاهی برون کرد مردان مرد
|
بدو داد و دینار دادش بسی
|
|
خراسان بدو داد و کردش گسی
|
چو یکچند گاهی برآمد برین
|
|
جهان ویژه گشت از بدو پاک دین
|
فرسته فرستاد سوی پدر
|
|
که ای نامور شاه پیروزگر
|
جهان ویژه کردم به دین خدای
|
|
به کشور برافگنده سایهی همای
|
کسی را بنیز از کسی بیم نه
|
|
به گیتی کسی بی زر و سیم نه
|
فروزنده گیتی به سان بهشت
|
|
جهان گشته آباد و هر جای کشت
|
سواران جهان را همی داشتند
|
|
چو برزیگران تخم میکاشتند
|
بدینسان ببوده سراسر جهان
|
|
به گیتی شده گم بد بدگمان
|