کشته شدن زریر برادر گشتاسپ از دست بیدرفش

دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من
ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان
از آن زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیرآرشی
که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم
کدام است مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست
هر آن کو بدان گردکش یازدا مر او را از آن باره بندازدا
چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش
همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش
سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند
بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
به ارجاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب
به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش
شوم پیش آن پیل آشفته مست گراید ونک یابم بر آن پیل دست
به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بردهد گردش روزگار
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو باره‌ی خویش و زین
بدو داد ژوبین زهر آبدار که از آهنین کوه کردی گذار
چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار
چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل
نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت برگرد اوی