چو کردی درخت از پی میوه پست
|
|
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
|
یکی را از ان کرد یزدان بلند
|
|
که باشند ازو دیگران بی گزند
|
پیچ از ستم دست بیچارگان
|
|
ستم کن ولی بر ستمگارکان
|
برون کن ز پای کسی خار خویش
|
|
که نتواندت گفتن آزار خویش
|
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
|
|
به غیری گشایی و بر خود زنی
|
گر از آهنین قلعه داری پناه
|
|
مباش ایمن از ناوک دادخواه
|
نگارندهی لوح این داستان
|
|
چنین راست کرد از خط راستان
|
که چون فتح اسکندر چیره دست
|
|
در آورده گردن کشان را شکست
|
به فیروزی آفاق را کرد رام
|
|
به شمشیر بگرفت عالم تمام
|
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
|
|
تمنای دریاش گشت آشکار
|
برون برد ازین خطه خاک بخش
|
|
به دریای مغرب رسانید رخش
|
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
|
|
سخن گفت ز اندازهی کار خویش
|
که چون من به نیروی یزدان پاک
|
|
قوی دست گشتم برین نطع خاک
|
بگوی زمین دست بردم به پیش
|
|
به چوگان همت کشیدم به خویش
|