بدو گفت کاری ز رای بلند

چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه مباش ایمن از ناوک دادخواه

نمانند در ملک و دولت دراز مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام که دریا بی اسرار گیتی تمام

نگارنده‌ی لوح این داستان چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش سخن گفت ز اندازه‌ی کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش به چوگان همت کشیدم به خویش

نماند از بساط زمین، هیچ جای که نسپرد شب رنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه کنم در عجب‌های دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن طلسمی به حکمت بر آراستن