تو بیدار باش اشکار و نهان | که از پاست آباد خسبد جهان | |
بخسب و به خواب جوانی مخسب | وگر خود توان تا توانی مخسب | |
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه | که نی تیغ رنجه شود نه سپاه | |
به مشت اندرون تیغ را جای کن | ولی رای را کار فرمای کن | |
مکش سر ز رایی که به خرد زند | که پیل حرون بر صف خود زند | |
ورت دل ز یزدان بود زورمند | نه نیز محتاج رای بلند | |
چو قادر شدی چیره را ریز خون | مزن دشنه را بستگان زبون | |
به تیمار خدمتگران کن بسیچ | زبد خدمتان نیز دامن مپیچ | |
سپهدار باید خداونت تخت | که بیبرگ برکنده باشد درخت | |
متاع جهان است باد روان | گره بر زدن باد را چون توان |
□
گر امروز نبود ز فردا هراس | چه نیکو ترا دولت بی قیاس |
□
دد و دام کافزون و کم میدوند | به مزدوری یک شکم می دوند |
□
ندارد به جز آدمی این شمار | که یک تن دهد طعمهی صد هزار |
□
دم صبح کاذب بود زود میر | ولی صبح صادق شد آفاق گیر |
□
کسی کن زبر دست بر زیر دست | کن در زیر دستان نیارد شکست |
□
به انصاف نه سکهی دادها | ستم را بیند از بنیادها | |
چه رانی ز داد فریدون سخن | تو نو باش گر شد فریدون کهن | |
به عهد خود آن نغز به کایستی | که در عهدهی دیگران نیستی |
□
منه بر بدی کارها را اساس | که کس گاه نفرین نگوید سپاس | |
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ | به هر پایه باشد شمارش بزرگ |