آمد چو خزان به غارت باغ
|
|
بنشست به جای بلبلان زاغ
|
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ
|
|
در ریختن آمد از سر شاخ
|
ریزان گل و لاله، شست در شست
|
|
مالنده چنار، دست در دست
|
گیسوی بنفشه خاک بوسان
|
|
چون زلف خمیدهی عروسان
|
ناگه به چنین شکوفه ریزی
|
|
افتاد گلی به رستخیزی
|
لیلی، که بهار عالمی بود
|
|
زو چشمهی زندگی نمی بود
|
آتش زده گشت نوبهارش
|
|
وز آب برفت چشمه سارش
|
آن ریش کهن که در جگر داشت
|
|
جان برد، که سوی جان گذر داشت
|
آن دل که شدش به عشق پامال
|
|
جان نیز روان شدش به دنبال
|
آمیخت به سرو نوجوانش
|
|
بیماری چشم ناتوانش
|
شعله ز تنش چنان برآمد
|
|
کش دود ز استخوان برامد
|
پهلو به کنار بستر آورد
|
|
سر پوش اجل به سر در آورد
|
گشتش تن گوهرین سفالین
|
|
وز بستر رنج، ساخت بالین
|
گشتش خوی تب روان به تعجیل
|
|
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
|
گیسو ز شکنج ناز ماندش
|
|
نرگس ز کرشمه بازماندش
|
شد تیره جمال صبح تابش
|
|
وافتاد به زردی آفتابش
|
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
|
|
تب خاله نهاد بر لبش داغ
|
هم رنج تن و هم اندهی یار
|
|
یک جان بدو زخم گه گرفتار
|
در تلوسهی چنان جگر سوز
|
|
میدید عقوبتی دو سه روز
|
چون شد گهی آنکه مرغ دمساز
|
|
از بند قفص، شود به پرواز
|