گوینده چنین فگند بنیاد
|
|
کان لحظه کزان غریب ناشاد
|
معشوق عزیز، روی بنهفت
|
|
آن کشته به خواب بی خودی خفت
|
از زندگیش نبود اساسی
|
|
تا از شب تیره رفت پاسی
|
چون باز آمد رمیده را هوش
|
|
افتاد، درونه، باز در جوش
|
آن سایهی آفتاب گشته
|
|
رو شسته به خون آب گشته
|
میکند، به صد شکنجه، جانی
|
|
میزد، به هزار غم فغانی
|
نی مرده نه زنده بود تا روز
|
|
چون نم زده مشعلی گهی سوز
|
چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز
|
|
از موذن کو، برآمد آواز
|
آن خانه فروش کیسه پرداز
|
|
آمد قدری به خویشتن باز
|
افتان خیزان ز جای برخاست
|
|
بگشاد دو دیده در چپ و راست
|
زان زخم که در جگر رسیدش
|
|
خون از ره دیده میدویدش
|
لختی چو ز بیدلی فغان کرد
|
|
آهنگ نشید عاشقان کرد
|
از ناوک سینه سنگ میسفت
|
|
وین زمزمهی فراق میگفت:
|