چشمت چو کند به روی من ناز
|
|
در روی تو، دیده چون کنم باز؟
|
هر چند، به عقد بود جفتم
|
|
نادیده رخش، طلاق گفتم
|
گر بود نظر به دل فروزی
|
|
دیدار توام مباد روزی
|
در سر نکنم دویی همهگاه
|
|
گر سر دو کنی به تیغ کین خواه
|
ممن به وفا دو روی نبود
|
|
ور هست یگانه گوی نبود
|
بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟
|
|
من خود شدهام ز جان خود سیر!
|
بیدار، برای آخرین خواب
|
|
چون اشتر عید و گاو قصاب
|
امروز که بدین خراشم
|
|
تو نیز مزن به دور باشم
|
جان، حیف بود بهای این غم،
|
|
آخر غم تست، چون زنم کم
|
هر جا که کنم نشست یا خاست
|
|
چون در نگرم، غم تو آنجاست
|
شبها ز غمت بسوز من کیست؟
|
|
من دانم و شب، که روز من چیست
|
در خواب، چو دامن تو گیرم
|
|
بیدار شوم، ولی بمیرم
|
بر خاک در تو سنگسارم
|
|
ور سنگ طلب کنی، ندارم
|
تو فارغ و دل بسی فغان زد
|
|
بر ماه طپانچه چون توان زد
|
آسوده، که با فراغ دل زیست
|
|
او کی داند که سوز من چیست!
|
باغی که خزان ندیده باشد
|
|
برگ و گلش آرمیده باشد
|
شاهین که دهد کلنگ را خم
|
|
از رنج دلش کجا خورد غم؟!
|
بر کشتن من چو کامکاری
|
|
مردار شدن چرا گذاری؟
|
شد سوخته جان نا شکیبم
|
|
تا کی به زبان دهی فریبم
|
بس ابر که تند سر برآرد
|
|
آواز دهد ولی نبارد
|