نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن

آغاز صحیفه‌ی معانی بر نام خدای جاودانی
آن را که هدایتی رساند اندازه کرا، که واستاند
وان را که کند ز روشنی دور آن کیست که باز بخشدش نور
وانگه ز خراش سینه‌ی خویش خونابه فشانده از دل ریش
کاین نامه که هست چون نگاری از دلشده‌ای، به بی‌قراری
یعنی ز من ستم رسیده نزدیک تو ای رسن بریده
ای عاشق دور مانده، چونی؟ وی شمع ز نور مانده، چونی؟
چونست سرت به بالش خاک؟ خون از رخ تو که می‌کند پاک؟
روزت دانم که شب نشانست شبهای سیاه بر چه سانست؟
از من به که می‌بری حکایت؟ یا خود ز که می‌کنی شکایت؟
تکیه بدر که می‌کنی خواست؟ بالین گه‌ی تو که می‌کند راست؟
دردت ز منست گر چه حالی من نیز نیم ز درد خالی
شمعی که بر آتش است تا روز پروانه کش است و خویشتن سوز
چون ز آتش تیز پرنیان سوخت از سوزن و رشته کی توان دوخت
بگداخت، ز سوز دل، وجودم وز اوج فلک، گذشت دودم
تو گر چه ز عشق تنگ باری باری قدمی فراخ داری
گر پیشروان شوی و گر پس دستی نزند به دامنت کس
مسکین، من مستمند بندی موقوف سرای دردمندی
خو کرده به گوشه‌ی ندامت زندانی درد، تا قیامت
پرورده‌ی غم شدست جانم فرسود محنت استخوانم