پرسد خبر تو گاه و بی گاه
|
|
هم معتقدست و هم نکوخواه
|
گر سر به رضاء ما کنی راست
|
|
آن خواست زان تست، بیخواست
|
هم ما در امید خاص یابد
|
|
هم جان پدر خلاص یابد
|
ور خود زنی از خلاف تیری،
|
|
بی جان شده گیر، زال و پیری
|
گفتیم به تو غم نهانی
|
|
از ما سخنی، دگر تو دانی!
|
دیوانه که این حدیث بشنید
|
|
دیوانگیش ز سر بجنبید
|
میخواست که از درون پر سوز
|
|
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
|
لیکن، چو فسون پیر بد چست
|
|
کرد از دم سخت دیوار سست
|
در پای پدر فتاد فرزند
|
|
گفت ای دم تو مرا زبان بند
|
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
|
|
از رای تو، روی چون توان یافت؟
|
اینست چو خواهش الهی
|
|
تن در دادم بهر چه خواهی!
|
مادر پدر از چنان جوابی
|
|
بر آتش دل زدند آبی
|
رفتند ز خانهی بامدادان
|
|
پیش پدر عروس شادان
|
بستند کمر بجست و جویی
|
|
کردند سپرده گفت و گویی
|
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
|
|
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
|
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
|
|
رفتند بسوی خانه خرم
|
بردند ظرایف عروسی
|
|
بغدادی و مغربی و روسی
|
اسباب نشاط و مایهی سور
|
|
شهد و شکر و گلاب و کافور
|
بنشست فقیه عیسوی دم
|
|
بنیاد نکاح کرد محکم
|
شد جلوه نما بت حصاری
|
|
چون گل ز نسیم نوبهاری
|