دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسه‌ی نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستاره‌ی مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن

پیراهن پاره پاره چون گل خونابه چکان ز دیده چون مل
از تف هوا چو دود گشته پشتش ز زمین کبود گشته
اول ز دو دیده سیل خون ریخت وانگه نمک از جگر برون ریخت:
کای چشم من و چراغ دیده تو از من و من ز خود رمیده
دارم دل خسته درد پرورد درمان دلم تویی برین درد
تو دشت گرفته را رو بی حال مسکین دل مادرت به دنبال
زینگونه که از تو در بلائیم دیوانه تو نیستی که مائیم
دریاب که عزم کوچ کردم نزدیک شد افتاب زردم
انگار گل ترا خزان برد وان هم نفسی که داشتی، مرد
یاری که نیایدت در آغوش آن به که ز دل کنی فراموش
شاخی که برش نه زود باشد هیزم بود ار چه عود باشد
بید، ار ندهد ز میوه مایه باری بودش فراخ سایه
تو شاخ رسیده گشتی و تر نی سایه به مادهی و نی بر
چون عشق بود به دل ، صوابست مه در شب تیره آفتابست
نوفل که به مهر تست منسوب دارد پس پرده دختری خوب
در گلشن حسن سرو چالاک چون قطره‌ی آب آسمان پاک
خورشید رخی خدیجه نامش پرورده به عصمتی تمامش
جویندش و نوفل، از تکبر، در رشته‌ی کس، نه بندد آن در
زان رسم وفا که در تو دیدست پیوند ترا به جان خریدست
در دل، همه صحبت تو جوید وز شرم، بروی تو نگوید