دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسه‌ی نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستاره‌ی مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن

توقیع کش مثال این حرف در نامه، سخن چنین کند صرف
کان سوخته‌ی خراب سینه او رنگ نشین بی خزینه
از نوفلیان چو بی غرض ماند لختی ز فراق در مرض ماند
چون پیکرش از نشان نستی آمد قدری به تن درستی
باز از وطن خرد برون جست زنجیر برید و رشته بگسست
می‌گشت به گرد و کوه و صحرا چون خضر، به روضهای خضرا
نی دل خوش و نی خرد فراهم دیوانه و دیو هر دو با هم
هجرش زده تیر بر نشانه غم یافته مرگ را بهانه
یاران به تأسف از چنان یار خویشان به تحیر از چنان کار
او دشت گرفته زار و دل ریش دشمن به ملامت از پس و پیش
مسکین پدرش به چاره سازی چون شمع به خویشتن گدازی
هر جا که نشست زار بگریست، بی گریه‌ی زار در جهان کیست؟
وان مادر خسته‌ی جگر سوز شب رنگ شده، ز بخت بد روز
روزی طربش به شب رسیده خون جگرش به لب رسیده
روزی ز زبان راست بازی در گوش پدر رسید رازی
کز مهر و وفای آن یگانه کاندر همه دهر شد فسانه
زان گونه شدست نوفلش دوست کان دل شده مغز گشت واین پوست
گوید که: اگر دل آیدش باز من دخت خودش دهم به صد ناز
پیر از خبری چنان دل انگیز بر سوخته شد، چو آتش تیز
دیدش سر و تن ز سنگ خسته چهره ورم و جبین شکسته