خراب شدن مجنون به اول دور عشق، و از مستی، در پایهاء کو افتادن، و خبر یافتن پدر، وسوی آن بی خبر دویدن، و از آب دیده و باد سینه سلسله در پای مجنون کردن، و زنجیر کشانش پیش مادر آوردن

چون ماند پری‌وش حصاری در حجره‌ی غم به سوگواری
قیس از هوس جمال دلبند در درس ادب دوید یک چند
در گوشه‌ی صحن و کنج دیوار می‌کرد سرود عشق تکرار
بی صرفه همی شتافت چون کور بی رشته همی ننید چون مور
آهی به جگر فرود می‌خورد و الماس به سینه خرد می‌کرد
زین گونه به چاره‌ای که دانست می‌کرد شکیب تاتوانست
چون سیل غمش رسید بر فرق از پرده برون فتاد چون برق
بیرون شد و کرد پیرهن چاک و افگند به تارک از زمین خاک
گریان به زمین فتاد بی تاب بر خاک، مراغه کرد چون آب
برداشت ز خانه راه صحرا چون خضر نمود میل خضرا
می‌رفت چو باد کوه بر کوه خلقی ز پسش دوان به انبوه
هر کس ز لطافت جوانیش می‌خورد، فسوس زندگانیش
اینش ز درونه پند می‌داد وانش به جفا گزند می‌داد
طفلان به نظاره سنگ در دست اینش ز دو آن شکست و آن خست
با این شغبی که در گذر بود دیوانه ز خویش بی خبر بود
می‌راند ز آب و دیده رودی می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی
می‌زد ز درون جان دم سرد زان باد چو ریگ رقص می‌کرد
چون گشت یقین که مرد دل ریش دارد سفری دراز در پیش
زین غم همه در گداز گشتند گریان به قبیله باز گشتند
رازش به زمانه عام کردند مجنون زمانش نام کردند