راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات

ور بر دهد این درخت قندت و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گریکیست ور هفت بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم ازانک از تو چندی آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد می‌گرد نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایه‌ة مردمی مکن گم کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ در یوزه‌ی کهتران مکن تنگ
تا یا ننهی به دستیاری از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی در کار خودش مده روایی
صد یار بود بنان، شکی نیست چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور دزدی باشی کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟ از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد برند سرش، چو سر برآرد