راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات

ای چاره ده ماهه زرگانی هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالست گردد مه چارده جمالت
بر نکته‌ی عقل، دست سایی بر گنج هنر، گره‌گشایی
دانسته شوی به کاردانی بر سر صحیفه‌ی معانی
خواهی که دلت نماند از نور اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر کز چو هر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید از هر قلمی برون نیاید