گرم فرصت دهد زین پس خداوند | کن حلوای او را تازه زین قند | |
گشاد او پنج گنج از گنجهی خویش | بدان پنج از مایم پنجهی خویش | |
که تا گوید مرا عقل گرامی | زهی شایسته شاگرد نظامی | |
نخست از پرده این صبح نشورم | نمود از مطلع الا نوار نورم | |
پس از کلک چکید این شربت نو | که نامش کردهام شیرین و خسرو | |
بقا را گر تهی ناید خزینه | سه گنج دیگر افشانم ز سینه | |
در آغاز رجب فرخ شد این فال | ز هجرت شش صد و هشت ونود سال | |
وگر برسی که بیتش را عدد چیست | چهار الف و چهارست و صد و بیست |