درامد قاصد اقبال سرمست
|
|
به توقیع ابد منشور در دست
|
که خسرو چیست این حاد و خیالی
|
|
که عالم پر شد و گنجینه خالی
|
نگویم دهر پر آوازه کردی
|
|
که تاریخ سخن را تازه کردی
|
بدین رنگین خیالی پرنیان سنج
|
|
بحیب هفت گردون ریختی گنج
|
ازین مشکین عبیر مغز پرور
|
|
دم روحانیان کردی معطر
|
به پاسخ شکرین کردم زبان را
|
|
که ای نامت حلاوت داده جان را
|
به گفتن نیست چندان آرزویم
|
|
ولی چون باز میپرسی بگویم
|
خدایم داد چندانی خزینه
|
|
که دریا زو بود یک آبگینه
|
اگر صد سال گردانند دولاب
|
|
چه کم گردد ز دریا قطرهای آب
|
رها کن تا دراید هر که داند
|
|
برد چندانکه بردن می تواند
|
ببر زین خانه رختم جمله بی مزد
|
|
که رخت خود حلالت کردم ای دزد
|
به یک تحسینت ای همدم حلال است
|
|
وگر دشنام گوئی هم حلالست
|
عروسی را که برقع کردهام باز
|
|
ندارد وسمهای بر ابروی ناز
|
وگر بینی مکرر معین بکر
|
|
ز سهو طبع دان نز سستی فکر
|
نظامی کاب حیوان ریخت از حرف
|
|
همه عمرش درین سرمایه شد صرف
|
چنان درخمسه داد اندیشه را داد
|
|
که با سبع شدادش بست بنیاد
|
ولی ترسیدم از گل خندهی باغ
|
|
که دانم رقص کبک از جستن زاغ
|
فراغ دل مرا از صد یکی بود
|
|
هوس بسیار و فرصت اندکی بود
|
بدین ابجد که طفلان را کند شاد
|
|
مثالی بستم از تعلیم استاد
|
گرش شیرین نخوانی باربد هست
|
|
وگر جان نیست باری کالبد هست
|