زفاف خسرو و شیرین

چو مه در جلوه شد با نازنینان به خلوت رفت از آن خلوت نشینان
نهان گشت از پی عاشق نوازی کز آب گل کند گل را نمازی
حریر ابگون بر ماه بر بست به گیسو چشم بد را راه بر بست
مکلل زیوری در خورد شاهان بهای هر دری خرج سپاهان
بران بالای شهرا رای پوشید عروسانه ز سر تا پای پوشید
ز بر پوشی ز مروارید شب تاب به دوش افگند چون پروین به مهتاب
رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد به یک خنده جهانی پر شکر کرد
برون آمد چو از ابر آفتابی موکل کرده بر هر غمزه خوابی
دولب هم انگبین هم باده در دست دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست
خمار نرگسش در فتنه جوئی میان خواب و بیداریست گوئی
لبی از چشمه‌ی حیوان سرشته هلاک عاشقان بر وی نوشته
به لب زان خنده‌ی شیرین مهیا حیات افزای مردم چون مسیحا
ز مستی زلف را در هم شکسته هزاران توبه در هر خم شکسته
تبی کز دیدن آن شکل و رفتار به بستی زاهد صد ساله زنار
اشارت کرد سوی کار فرمای که از نامحرمان خالی کند جای
پریدند آن همه مرغان دمساز تذروی ماند و پس در چنگل باز
دو عاشق را فرار از دل برفتاد نشاط کامرانی در سر افتاد
گرفته دست یکدیگر چو مستان شدند از بزمگه سوی شبستان
نخست آن تشنه لب خشک بی تاب دهن را ز آب حیوان کرد سیراب
چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش کشید آن سرو را چون گل در آغوش