هنوز سیب سیمین نارسیداست
|
|
هنوزم درج لولو بی کلید است
|
هنوز ار لب سر خون ریز دارم
|
|
هنوز از غمزه پیکان تیز دارم
|
هنوز اندر سرم صد گونه ناز است
|
|
هنوز افسانهی زلفم دراز است
|
مرا عشقت چنین کردهاست بی زور
|
|
که شیرینم به رویت با همه شور
|
وگر نه من به حسن آن آفتابم
|
|
که نتواند فلک دیدن به خوابم
|
سر خود گیر کایندر پایگیر است
|
|
که افسونت نه با ما جایگیر است
|
بگفت این و کشید از دل یکی آه
|
|
که آتش در گرفت اندر دل شاه
|
چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید
|
|
به گوش خود ز شیرین آه نشنید
|
فرود آمد ز چشمش سیل اندوه
|
|
چو باران بهاری بر سر کوه
|
کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد
|
|
که ابر از گریه دریا را خجل کرد
|
شکر لب چون شنید این داستان را
|
|
شکیبائی نماند آن دلستان را
|
خرد را خواست با خود پای دارد
|
|
به مستوری قدم بر جای دارد
|
بسی کوشید جان مستندش
|
|
نیامد بند بال سودمندش
|
دل از عقل خیال اندیش برداشت
|
|
حجاب نام و ننگ از پیش برداشت
|
ز بی صبری دوید از پرده بیرون
|
|
حیا را مقنع از سر کرده بیرون
|
چو آمد پیش آن از ردهی خویش
|
|
پشیمان از خود و از کردهی خویش
|
به زاری پای شه بوسید غمناک
|
|
چو آب چشم خود غلطید در خاک
|
چو شه اندید دودش در سر افتاد
|
|
ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد
|
فتاده هر دو تن تا دیر ماندند
|
|
به دل تشنه بدیده سیر ماندند
|
چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش
|
|
صنم بر خاست با صد عذر چون نوش
|