پاسخ خسرو به شیرین

هنوز سیب سیمین نارسیداست هنوزم درج لولو بی کلید است
هنوز ار لب سر خون ریز دارم هنوز از غمزه پیکان تیز دارم
هنوز اندر سرم صد گونه ناز است هنوز افسانه‌ی زلفم دراز است
مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور که شیرینم به رویت با همه شور
وگر نه من به حسن آن آفتابم که نتواند فلک دیدن به خوابم
سر خود گیر کایندر پایگیر است که افسونت نه با ما جایگیر است
بگفت این و کشید از دل یکی آه که آتش در گرفت اندر دل شاه
چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید به گوش خود ز شیرین آه نشنید
فرود آمد ز چشمش سیل اندوه چو باران بهاری بر سر کوه
کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد که ابر از گریه دریا را خجل کرد
شکر لب چون شنید این داستان را شکیبائی نماند آن دلستان را
خرد را خواست با خود پای دارد به مستوری قدم بر جای دارد
بسی کوشید جان مستندش نیامد بند بال سودمندش
دل از عقل خیال اندیش برداشت حجاب نام و ننگ از پیش برداشت
ز بی صبری دوید از پرده بیرون حیا را مقنع از سر کرده بیرون
چو آمد پیش آن از رده‌ی خویش پشیمان از خود و از کرده‌ی خویش
به زاری پای شه بوسید غمناک چو آب چشم خود غلطید در خاک
چو شه اندید دودش در سر افتاد ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد
فتاده هر دو تن تا دیر ماندند به دل تشنه بدیده سیر ماندند
چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش صنم بر خاست با صد عذر چون نوش