جوابی با هزاران عذر چون قند
|
|
گشاد و کرد شیرین را زبان بند
|
که ای داروی چشمم خاک کویت
|
|
دلم دیوانهی زنجیر مویت
|
ز رخسار تو چشمم باد پر نور
|
|
وزان رخسار زیبا چشم بد دور
|
ترا کز آشنایی صد زیان بود
|
|
اگر بیگانه گشتی جای آن بود
|
منم کز استانت سر نتابم
|
|
وگر تیغم زنی رخ بر نتابم
|
همی کن هر چه خواهی در حضورم
|
|
مکن بهر خدا از خویش دورم
|
من و شبها و جان محنت اندود
|
|
ز لرزانی تنی چون سائه دود
|
در صبح امیدم بی کلید است
|
|
که پایان شب غم ناپدید است
|
همه روزم بهر سوئی دل و هوش
|
|
مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش
|
همه شب چشم حسرت در ره باد
|
|
مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد
|
ز تو چندین غمم در دل نهانی
|
|
هنوزت دوست میدارم که جانی
|
به زاری گویمت در ساز با من
|
|
مباش از پرده سنگ انداز با من
|
به خسرو گفت کای چشم مرا نور
|
|
مباد از روی خوبت چشم من دور
|
مرا کشتی و من از مهربانی
|
|
گهت جان خوانم و گه زندگانی
|
غمت در من چنان گشت آتش انگیز
|
|
که خاکستر شدم زین آتش تیز
|
هنوز اندر طریق عشق خامم
|
|
که می باید هنوز از ننگ و نامم
|
بسی کوشیدم اندر پرده پوشی
|
|
که پوشم نالهها را در خموشی
|
چه افتاده است نی نومیدم از خویش
|
|
که بهر چون توئی سوزم دل ریش
|
هنوز رخ چو برگ یاسمین است
|
|
هنوزم سرو بالا نازنین است
|
هنوزم گیسوان آشفته کارند
|
|
هنوز اهوان مردم شکارند
|