پاسخ خسرو به شیرین

جوابی با هزاران عذر چون قند گشاد و کرد شیرین را زبان بند
که ای داروی چشمم خاک کویت دلم دیوانه‌ی زنجیر مویت
ز رخسار تو چشمم باد پر نور وزان رخسار زیبا چشم بد دور
ترا کز آشنایی صد زیان بود اگر بیگانه گشتی جای آن بود
منم کز استانت سر نتابم وگر تیغم زنی رخ بر نتابم
همی کن هر چه خواهی در حضورم مکن بهر خدا از خویش دورم
من و شبها و جان محنت اندود ز لرزانی تنی چون سائه دود
در صبح امیدم بی کلید است که پایان شب غم ناپدید است
همه روزم بهر سوئی دل و هوش مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش
همه شب چشم حسرت در ره باد مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد
ز تو چندین غمم در دل نهانی هنوزت دوست میدارم که جانی
به زاری گویمت در ساز با من مباش از پرده سنگ انداز با من
به خسرو گفت کای چشم مرا نور مباد از روی خوبت چشم من دور
مرا کشتی و من از مهربانی گهت جان خوانم و گه زندگانی
غمت در من چنان گشت آتش انگیز که خاکستر شدم زین آتش تیز
هنوز اندر طریق عشق خامم که می باید هنوز از ننگ و نامم
بسی کوشیدم اندر پرده پوشی که پوشم ناله‌ها را در خموشی
چه افتاده است نی نومیدم از خویش که بهر چون توئی سوزم دل ریش
هنوز رخ چو برگ یاسمین است هنوزم سرو بالا نازنین است
هنوزم گیسوان آشفته کارند هنوز اهوان مردم شکارند