گفتگوی خسرو و شیرین

وگر راضی بدان شد لعبت نور که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذره‌ای از خویش نومید که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را مکافاتست آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست چو بد خودوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز که با بیگانه نتوان گفت این راز