گفتگوی خسرو و شیرین

به زاری گفت کای جانم بتو شاد غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش که دولت بادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست چو در دامت فتادم چونتوان رست
برو خود را به بازار شکر بند که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد شکر داند کز و چو نمی گدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را بخود که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی بران کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تازان رشته ناز شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم مران از در نه آخر کم ز خاکم