رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو

روان گشت از شراب لعل سرخوش ولی از سوز سینه دل پر آتش
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ
خبر بردند بر سر و گلندام که طوبی بر در فردوس زد گام
به لرزید از هراس آن دسته‌ی گل کزان سیلاب تندش بشکند پل
شکوه ننگ و نام آواره گردد لباس عصمتش صد پاره گردد
صواب آن دید رای هوشیارش که ندهد راه در ایوان بارش
عمل داران درگه را به فرمود که بشتابند پیش آهنگ شه زود
دویدند آن همه فرمان پذیران به استقبال شاه تخت گیران
چو آمد بر در قصر دلارام کزان شیرین سخن شیرین کند کام
دری بر بسته دید و میزبان دور مه اندر برج عصمت مانده مستور
تعجب کرد و حیران ماند زان کار که نخل بارور چون گشت بی بار
جهان شب شد به چشم نیم خوابش که ماند اندر پس کوه آفتابش
به خواری بازگشتن خواست در حال که خواندش نازنین ز آواز خلخال
ملک را کامد آن آواز در گوش به جان بی خبر باز آمدش هوش
چو سر بر کرد سوی قصر والا زمین بوسیده ماه سرو بالا
دمید از هر دو جانب صبح امید مقابل شد به دلگرمی دو خورشید
پری روی از مژه می ریخت آبی به روی میهمان میزد گلابی
به نظاره فروماندند تا دیر نمی گشت از تماشا چشمشان سیر