مناجات شیرین در شب فراق

چو لاله گر چه بودش در جگر داغ ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی داننده‌ی راز به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امید واری امیدم هست کامیدم براری
جز این در دل ندارم آرزوئی که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی گرم حاجت براری می‌توانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پرده‌ة غیب به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان به گرد آلوده سرهای یتیمان