مردن فرهاد در عشق شیرین

کنون کان دوست اندر خاک خواریست من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت که تا شیرین کنان جانش برونرفت