از جواب نامه‌ی شیرین به خسرو

خود اندازی به بازار شکر شور ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
ز شیرین روزه‌ی مریم کنی بیش پس از شکر گشائی روزه‌ی خویش
چو از تنگ شکر برداشتی بند نکردی یاد شیرین شکر خند
ز تهمت بی گناهی را منه خار که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
دلش روزی که پهلوی من آمد نه من خواندم که خود سوی من آمد
کنون چندان که می رانم ز پیشش تمنا بیش می‌بینم به خویشش
کسی کز بهر من کوشد به جانی گرش ندهم دلی باری زیانی
دل او چون مرا میخواهد و بس بلی خواهنده را خواهد همه کس
منم هر روز و این شبهای دی جور تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
من ار صد بار خود را بر تو بندم چو باور نایدت بر خود چه خندم
همانم من کت اندر دل یقین است رها کن گو چنین باش ار چنین است
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر ترا روزی شکر بادا مرا شیر
چو نامه حتم شد پیک سبک‌خیز ز شیرین بستد و دادش به پرویز
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت عبارتهای شیرین در نظر داشت
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش همی خواند و همی پیچید بر خویش
چو در خود خورد شور این سخن را بشورانید غمهای کهن را
دلش از شور شیرین بی خبر گشت وزان شوریدگی شوریده برگشت
به یاران گفت در یابید کارم کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم
نه شیرین باشد از شیرینی کار که شیرین یار و من دور از چنان یار
بدان عزم از بساط بزم برخاست جنیبت جست و ساز رفتن آراست