خود اندازی به بازار شکر شور
|
|
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
|
ز شیرین روزهی مریم کنی بیش
|
|
پس از شکر گشائی روزهی خویش
|
چو از تنگ شکر برداشتی بند
|
|
نکردی یاد شیرین شکر خند
|
ز تهمت بی گناهی را منه خار
|
|
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
|
دلش روزی که پهلوی من آمد
|
|
نه من خواندم که خود سوی من آمد
|
کنون چندان که می رانم ز پیشش
|
|
تمنا بیش میبینم به خویشش
|
کسی کز بهر من کوشد به جانی
|
|
گرش ندهم دلی باری زیانی
|
دل او چون مرا میخواهد و بس
|
|
بلی خواهنده را خواهد همه کس
|
منم هر روز و این شبهای دی جور
|
|
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
|
من ار صد بار خود را بر تو بندم
|
|
چو باور نایدت بر خود چه خندم
|
همانم من کت اندر دل یقین است
|
|
رها کن گو چنین باش ار چنین است
|
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
|
|
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
|
چو نامه حتم شد پیک سبکخیز
|
|
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
|
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
|
|
عبارتهای شیرین در نظر داشت
|
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
|
|
همی خواند و همی پیچید بر خویش
|
چو در خود خورد شور این سخن را
|
|
بشورانید غمهای کهن را
|
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
|
|
وزان شوریدگی شوریده برگشت
|
به یاران گفت در یابید کارم
|
|
کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم
|
نه شیرین باشد از شیرینی کار
|
|
که شیرین یار و من دور از چنان یار
|
بدان عزم از بساط بزم برخاست
|
|
جنیبت جست و ساز رفتن آراست
|