از جواب نامه‌ی شیرین به خسرو

به نام نقشبندی لوح هستی که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
خرد را با کفایت کرد خرسند سخن را با معانی داد پیوند
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
و گر خواهد دو تن را نام فراهم به صد زنجیر نتوان بست با هم
چو تقدیر است ما را قطع پیوند رضا دادم به تقدیر خداوند
چو وقت آید که این غم بر سر آید مراد از بام و بخت از در آید
تو نیز ای دوست کازار منت خوست چو روزی باشدم روزی شوی دوست
ز دوریت ار چه دورم از همه کام چو افتاده است می سازم به ناکام
فرستادی به سوی من نهانی سوادی پر از آب زندگانی
مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز امید مرده در تن زنده شد باز
دران پرسش که از یار کهن بود فراوان ز آرزومندی سخن بود
شدم زانگونه با دولت هم آغوش که خود را کردم از دولت فراموش
کنیز اویم ار دارد عزیزم وگر خواهد گذارد هم کنیزم
امید از دوستی ما را چنان بود که خواهم با تو دائم هم عنان بود
ز آمیزش که دارد نور با نور نخواهی بودن از من یک زمان دور
گمان نفتاد کافتد خار خاری به چشم دوستی زندک غباری
یقین شد کان وفا و مهربانی فریبی بود بهر من زیانی
و گر نه بر کس این تهمت توان بست که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
خود از پیمان من بیرون نهی گام مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
کنی خود با هم آغوش دگر خواب دهی گوش من بی خواب را تاب