عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان

شبی همچون سواد دیده پر نور هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پرده‌ی راز عروسان فلک در جلوه‌ی ناز
کواکب در میان سرمه‌ی ناب درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاوس گون باغ دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو کشیده با رگه بر سبزه‌ی نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی به جز محرم نمی‌گنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت بشارت نامه‌ی مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد کجا میرد چو در وی روغن افتد