بهار و خزان طبیعت و شباهت طبیعت آدمی به آن

عشق بتان بار بریزد ز دوش دیگ هوس باز نشیند ز جوش
تیره شود مشعله‌ی نور عین دل به مصلا کشد از کعبتین
خشک شود عمده با زو چو کلک سست شود مهره‌ی گردن ز سلک
کند شود باد هوا را سنان میل ز معشوق بتابد عنان
از می و گلزار فراغ اوفتد زهد ضروری به دماغ اوفتد
بر همه این دو دمادم رسد از همه بگذشته به ما هم رسد
آن که ایام جوانی گذشت عمر بدان گونه که دانی گذشت

تیر قدی بر سر پیری نژند گفت به بازی که کمانت به چند
گفت مکن نرخ تهی مایگان رو که هم اکنون رسدت رایگان

عهد بهار از گل شبگیر پرس ذوق جوانی ز دل پیر پرس
پیر شناسد که جوانی چه بود تا نرود از تو ندانی چه بود
فارغی از قدر جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست