بهار و خزان طبیعت و شباهت طبیعت آدمی به آن

برهنه گردد چمن حله پوش شاخ دهد مژده به هیزم فروش
خنجر سوسن چو فتد بر زمین سایه ببر ز سر یاسمین
ابر نیارد گهری از سپهر خار نخارد سر نسرین به مهر
عهد جوانی که بهار تن است نسبتش اینک هم ازین گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن روی چو گل باشد و تن چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو جلوه کند صف سواران به تو
شیفتگان دیده به رویت نهند رخت هوس بر سر کویت نهند
نکهت گیسو چو نسیم سحر رنگ بناگوش چو نسرین تر
نرگس تو باده نداند گناه غنچه‌ی تو خنده ندارد نگاه
تاب دهد چهره ز برنایست میل کند سینه به رعناییست
دیده سوی فتنه پرستی کشد دل همه در شوخی و مستی کشد
ناز کنی ناز کشندت به جان دل طلبی نیز دهندت روان
روز چه جویی به شبت آن رسد تا شب تو نیز به پایان رسد
نوبت پیری چو زند کوس درد دل شود از خوش دلی و عیش سرد
گونه‌ی رخسار به زردی زند آتش معده دم سردی زند
موی سپید از اجل آرد پیام پش خم از مرگ رساند سلام
در تن و اندام در اید شکست لرزه کند پای ز سستی چو دست
چشم شود منزوی از خانها رخته شود رسته‌ی دندانها
قوت دل بشکند و زور تن پوست جدا گردد چون پیرهن
چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر تار بخندد چو کهن شد صریر