کعبه روی چند به گرمای تیز
|
|
تشنه فتادند به دشت حجیز
|
چون به قدم طاقت گامی نماند
|
|
خون به حد جرعه به جامی نماند
|
بر تل تفسیده قضا میزدند
|
|
ز انده مردن سر و پا میزدند
|
دود اجل خاست ز هر بندشان
|
|
بی خودی از پای در افگندشان
|
ناگه از اطراف بیابان و دشت
|
|
ناقه سواری سوی ایشان گذشت
|
سوزششان دید درونش بسوخت
|
|
از تف هر سوخته خونش بسوخت
|
گریهکنان آمد از اشتر فرود
|
|
بر سر هر تشنه روان کرد رود
|
شربتی از مطهره در طاس ریخت
|
|
زانچه خضر در لب الیاس ریخت
|
پیش یکی برد که این را بگیر
|
|
چشمهی حیوان خور و تشنه ممیر
|
او طرفی کرد اشارت به یار
|
|
کوست ز من تشنه تر او را سپار
|
چون سوی آن برد چنان کوثری
|
|
کرد روان او به سوی دیگری
|
جست چنان هر یک از ایثار خویش
|
|
مرگ خود و زندگی یار خویش
|
دور چو ساقی ز سر آغاز کرد
|
|
چشم حریفان قدری باز کرد
|
مست نخستین که نخورد آن شراب
|
|
گشت مزاج از سکراتش خراب
|
خواجه صلا گفت و جوابش نبود
|
|
خاک شد آن تشنه که آبش نبود
|
بر دگران برد چو آن آب سرد
|
|
آن همه را نیز نماند آب خورد
|
آب نزد کاتششان مرده بود
|
|
جان ز میان زحمت خود برده بود
|
شربت خود خورد نف از دل نشاند
|
|
و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند
|
ماند به حیرت ز چنان مردیی
|
|
کاینست جداگانه جوان مردیی
|
هست جوان مرد درم صد هزار
|
|
کار چو با جان فتد آنجاست کار
|